با من حرف بزن!
گلویت
تنوری گرم
که
گندم را به شکل قرص نان
میان
انسان و گنجشک تقسیم می کند
و
لب هایت
شمایل
پیراهن سرخی ست
که
روی بند
زبان
باد را می فهمد.
من
خسته ام
و
خستگی همیشه از پاها رسوخ می کند
وقتی
که ایستاده ای
و
از پشت سر
برای
رفتن آدم ها دست تکان می دهی.
من
خسته ام عزیزم،
و
“خستگی”
واژه
ای است که کارش را بلد است
رنج،
کارش را بلد است
قرص
ها، کارشان را بلدند
و
تنهایی
پنجمین
عنصری ست که انسان را می سازد!
بغلم
کن و با من حرف بزن،
تا
برای روزهای مبادا
استقامت
را
به
شکل استرلیزه
در
پاهایم ذخیره کنم.
“حمید جدیدی”
(برشی از یک شعر بلند)